داستان از اینجا شروع شد که من ۵ سال از خواهرم و ۶ سال از برادرم بزرگتر بودم. با برادر دیگه که یکسال ازم بزرگتر بود، داشتیم رشد میکردیم و مقطع به مقطع تحصیلی، بالاتر میرفتیم. یکدفعه بالغ شدیم و حس کردیم وارد بزرگسالی شدیم.

هنوز خواهر و‌ برادرم در حدی نبودند که مثل ما از روابط شویی خبر داشته باشند. همسالان ما تیکه های جنسی مینداختن و شوخی های بزرگسالی و شویی میکردند. حس میکردیم که به زودی ما هم مرد میشیم، کنار جنس مخالفمون میخوابیم و س ک س رو تجربه میکنیم. یا حداقل کارهایی که همه ی جوونای دختر و پسر میکردند، میکنیم.

دیپلم که گرفتم، فشار دبیرستان و رشته ی ریاضی زیاد بود. مذهبی بودم و خجالتی، جو مدرسه ی وسط تهران هم شدیدا علیه ماها بود و از معلم و بچه ها، همه تمسخر میکردند. دعواهای پدر و مادر و کتک کاریشون هم باعث فشار روحی فراوون بود. حالا نیاز جنسی و خود یی هم که همراه با ضعف و کسلی و تخیل شدید جنس مخالف بود، به داستان اضافه شده بود. دهه ی هشتاد،‌فشار برای کنکور و‌رشته های مهندسی خیلی زیاد بود و تحصیل در رشته های دیگه  «بیسوادی» تلقی میشد. همه ی این فشارها منجر به ترک تحصیل شد.

همیشه جزو شاگرد خوب ها و بچه مثبت های کلاس بودم و هیچ وقت تجدید نشدم. برای همین ۱۸ ساله که بودم، همین ترک تحصیل، خودش فشار روحی دیگه ای آورد. ترس از حضور در اجتماع و اینکه بپرسن چه کار میکنی؟ باعث شد فکر کنم از همسن هام عقب افتادم و به درد لای جرز دیوار هم نمیخورم. در عین حال ته دلم میگفتم: شاید با دختری شبیه افسانه پاکرو، توی اینترنت دوست شدم و انقدر دوستم داشت که دوباره انگیزم برای تحصیل برگشت.

صبح تا شب، توی یاهو مسنجر و بعدا وبلاگ، با دخترها دردو دل میکردم و دخترها هم فقط فحش میدادند و یا نصیحت میکردند. هیچ کس دوستم نداشت. هی زمان میگذشت و سنم بالاتر میرفت و خانواده هم تحقیرم میکردند که چرا درس نمیخونی؟ و من هم التماس میکردم که زن بگیرید تا انگیزه ای ایجاد بشه. اما به کسی که مدرک لیسانس نداشت کار نمیدادند، بیکار رو خواستگاری راه نمیدادند.

این روند ادامه پیدا کرد. خواهر و برادر کوچکتر ، دانشگاه رفتند، دوستانی پیدا کردند. خواهرم به هرکسی میگفت، به خاطر مدرک تحصیلی حاضر به ازدواج و حتی راه دادن برای خواستگاری نمیشد. بعد خود خواهرم ازدواج کرد. برادرم تمام چیزهایی که برای من عقده و آرزو بود(از اردوی مختلط و لمس کردن جنس مخالف و داشتن دوستان مونث) همه رو تجربه کرد. دختر عمه ها و دختر عموهای کوچولو، یک به یک بزرگ شدند. دوست پسر پیدا کردند، پسرانی کوچکتر از من ازدواج کردند.

همه جلو زدند و من از همه عقب موندم. تنهای تنها. هی افسردگی بیشتر شد. هی هر روز دردو دل کردم، هی هیچ دختری نبود. 

سخت تر اینکه تا مقطع ۳۰ سالگی امیدی به وجود دختر و ازدواج و برطرف شدن تمام کنجاوی های جنسی با در آغوش گرفتن یک دختر، بود. بعد از اون دیگه جوونی هم تموم شد، دیگه هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه. از همه بدتر، تصور ۷۰ یا ۸۰ سالگیم که در تنهایی کامل هست، عذابم میده. وقتی نه بچه ای دارم نه نوه ای، نه خاطره ای از عشق یا کسی که روزی در آغوشش گرفته باشم. من احتمالا سالهای طولانی زنده می مونم اما باکره و مجرد.

این بود داستان افسردگی کسی که زود بالغ شد، زود دلش جنس مخالف میخواست، ولی همینطوری این عقده توی گلوش گیر کرد تا با خودش به گور برد.

دختر ,ازدواج ,داستان ,میکردند ,تحصیل ,پیدا ,فشار روحی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

علم و فناوری سوله سازان شمال تازه ترینها کپلی در فکر روستا تعمیرات و اموزش شهر تفریحی فان گرام انصارالمهدی پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان mansourwood