وقتی نوارهای قدیمی و صدای خودمو گوش میدادم، حس میکردم اون آدمه خیلی وقته که مرده و دیگه نیست. انگار مثلا از دبیرستان تا حالا کسی به نام من وجود نداره و اون آدم پر از امید نسبت به آینده و اهل بازی و تفریح، یکی دیگه بوده و من یکی دیگه ام. از ۱۴ سال پیش تا حالا، هیچ خاطره ی جدیدی و تحول جدیدی در زندگیم ثبت نشده. هیچ پیشرفت و جلورفتنی در زندگیم نبوده که مثلا بیام بگم: یادش بخیر چند سال پیش دانشجو بودم یا دوستان دختر وپسری داشتم یا عاشق کسی شدم و شکست عشقی خوردم، یا در فلان تاریخ ازدواج کردم. هیچی در دفتر زندگیم نیست. .
خیلی ساله که به فکر خلاصی و مردن هستم. این شبها و روزها هربار فکر اینکه زودتر بمیرم به سراغم میاد ولی از هر کار خطرناکی که منجر به مرگ بشه میترسم و جرات ریختن خون خودم رو ندارم. همش فکر میکنم باید یکجوری این زندگی نکبتی تموم بشه و همه راحت بشن از دستم و خودمم تکلیفم روشن بشه، اما از درد کشیدن جسمی می ترسم. اینم خودش یکجور شکنجه ی روحیه که میدونی مُردی و زندگی نمیکنی و فقط روز مرگی میکنی، اما باید منتظر عزرائیل بمونی که شاید ۸۰ سالگی سراغت بیاد!
زندگیم منبع
درباره این سایت